جنگ داخلی و تجزیه پیش روی آمریکاست
شاید جهان در سال 2030 جهانی بدون ایالات متحده آمریکا باشد
همه اهمیت سیستم دلاری را به عنوان پاشه آشیل امپراتوری آمریکا درک می کنند، با این حال نکته عجیب این است که وقتی اقدام امپریالیستی واشنگتن در دهه های گذشته را مورد تجزیه و تحلیل قرار می دهیم، می بینیم که تمرکز معمولا بر ایدئولوژی هایی چون صهیونیسم یا خوداستثناپنداری آمریکایی یا جنبه های محدودتری نظیر سوخت های فسیلی و خطوط انتقال انرژی بوده است. تمرکز دیگری که خیلی در میان آمریکاییان طرفدار دارد، این است که آمریکا زمانی بزرگ بوده، اما اکنون به شکلی نفوذ خود را از دست داده است. من کماکان فکر می کنم که ابزار تولید یا در مورد آمریکا فروش بدهی های دلاری با نقاب سرمایه گذاری، بیشتر از ایدئولوژی یا نفت برای تصمیم سازی آمریکا اهمیت داشته است. از طرفی معتقدم که آمریکا هنوز نفوذ خود را از دست نداده، بلکه با درماندگی می کوشد همچنان سیطره خود را حفظ کند
اول چند کلمه ای درباره نفوذ آمریکا. امپریالیست های رژیم آمریکا با درماندگی به امپراتوری خود- که باید آن را یک امپراتوری کلاسیک دانست – چنگ انداخته اند، یعنی همان کاری که امپریالیست ها انجام می دهند. نازی ها آنقدر به امپراتوری کوته عمرشان آویختند تا اینکه آلمان نابود شد. رومی ها آنقدر به امپراتوری خود آویختند تا وقتی که شکست خوردند و تلاش بریتانیایی ها در طول جنگ جهانی دوم، خیلی بیشتر از آنکه برای شکست دادن آلمان نازی باشد، برای حفظ خودشان بود. امپراتوری ها معمولا خودشان برچیده نمی شوند. اما طوری است که مردم آمریکا، این رعایای امپراتوری، نیز نومیدانه به آن آویخته اند. این همان چیزی است که از نظر من در ارتباط با «جنبش اشغال» خوف آور بود. این زادگان هزاره، هیچ دستور کار سیاسی دیگری جز پس گرفتن نمایشگرهای مسطح ارزان قیمتشان از بانکداران نداشتند. آنها خواهان تغییر نبودند، خواستار تداوم بودند. همین امر در مورد به اصطلاح جنبش «آلت رایت» مصداق دارد که فاقد کوچک ترین دستور کار سیاسی برای آینده ای بهتر است.
آنها برای حال زاری می کنند در حالی که رویای گذشته آمریکای ده های 1950 و 1960 را می بینند که در واقع حتی هیچگاه وجود نداشته است. وقتی آنها می گویند آمریکا نفوذ خود را از دست داده، ممکن است جنگ های خاورمیانه ای در ذهنشان باشد، اما این حرف یاوه ای است، چرا که هیچ چیز جدید یا متفاوتی در این جنگ ها به نسبت هرجنگ دیگری که واشنگتن از زمان جنگ های خود با بومیان آمریکایی داشته، مثل جنگ با برادران جنوبی خودشان، مکزیک، اسپانیا، فیلی پین، کره، ویتنام وجود ندارد و مداخله آن در اوکراین، به هیچ روی تفاوتی با آنچه که از میانه قرن نوزدهم ما در کشورهای آمریکای لاتین انجام داده ایم ندارد. به اعتقاد من از منظر روانشناسی چیزی که آنها برایش مویه می کنند، همان نقابی است که فروافتاده، چرا که دیگر نمی توانند به همان سبک زندگی راحت، ساده و همراه با تغافلشان که تا یازدهم سپتامبر می توانستند از آن بهره مند شوند بازگردند
از نظر من امپراتوری آمریکا یک لغزش بزرگ در تاریخ بشریت است. امپراتوری آمریکا با خاستگاهی که دارد، با سطوح بی سابقه خشونت آن، با جامعه متفرق و غیرمنسجم و فرهنگ مصرفی فرا واقعی که آفریده و ایدئولوژی فریبنده و اسطوره هایی که با آنها خودش را بر اساس یک عقده روان نژند مسیحاگونه بودن توجیه می کند، نماینده یک موجودیت عجیب و غریب و استثنایی در میان کشورهاست. اما در ورای مشکلات روانی اش، واقعیتی سخت و صلب نیز در اینجا وجود دارد - دست کم در میان قلمرو سرمایه داری- که کنش ها و واکنش های امپریالیسم آمریکا را در طول سال ها به خصوص دهه های اخیر توضیح می دهد. واقعیتی که هم به امپراتوری سوخت می رساند و هم موجب ناکامی آن می شود: دلار به عنوان ارز ذخیره جهانی یا حتی سیستم پشت آن که شامل تغییر چهره دادن و فروش بدهی ها تحت عنوان سرمایه گذاری است
بسیاری از مردم، آمریکا را یک جمهوری شایسته با یک قانون اساسی ومعتبر، تفکیک قوا، حاکمیت قانون و تمام این ظواهر قلمداد می کنند. به نظر من این ها ظواهر کار است. در حقیقت دولت آمریکا جبهه ای برای سرمایه گذاری جنایی است و همیشه این گونه بوده، حتی از زمانی که قانون اساسی آمریکا توسط کسانی که گور وایدال به درستی آنها را «مردان وحشت زده اموال» نامیده، نوشته شد و به تصویب رسید. درحالی که خود انقلاب آمریکا یک لحظه حقیقتا منحصر به فرد و ارزشمند در تاریخ بشریت محسوب می شد، سیستمی که از آن منتج شد توسط مردان ثروت و برای مردان ثروت طراحی شد و می شود، با هدف کسب تا حد امکان ثروت بیشتر به بهای همه کس دیگر بدون مسئولیت های اجتماعی شاقی که جمهوریخواهان فرانسوی بر عهده خود گذاشته بودند. در واقع وقتی آنها می گویند «آزادی»، منظورشان همین عدم مسئولیت اجتماعی است. ملت آمریکا هیچ گاه شانس به عرصه رساندن پتانسیل خود را نداشته، چرا که این پتانسیل خیلی زود توسط شبکه ها / کارتل های ثروت ازآنها به سرقت رفت. از این رو چیزی که عموما به عنوان رؤیای آمریکایی از آن یاد می شود، بیشتر منظور اسمی است که روی فریب آمریکایی گذاشته اند. از نظر من «جستجوی سعادت» بزرگ ترین انگشت بیلاخی بوده که تاکنون درتاریخ بشر بالا گرفته شده. آمریکا هیچگاه نفوذ خود را از دست نداده و فکر می کنم شودکه همیشه همین نفوذ را داشته، با این حال چیزی نمانده که به سختی از این مسیر خارج
در حالی که اروپا (کم و بیش) توانسته است به هر تقلایی که شده خودش را در قالب تعدادی جامعه درآورد که در آنها یکپارچگی، عدالت اجتماعی و حاکمیت قانون همچنان به شکل مفاهیم فرهنگی و اجتماعی کانونی - حتی به میزان مشخصی برای ثروتمندان- باقی بمانند، آمریکا مسیر دیگری را پیموده و به شکل جامعه ای از نژاد موش ها و مبتنی بر اموال، مادیگرایی و یک ذهنیت کلی «فقط به فکر خودت باش» درآمده است. آمریکا را مشتی کارتل مافیایی اداره می کنند که بهتر از دار و دسته های تبهکار خیابانی نیستند – وال استریت، بیگ اویل، بیگ فارما، بیگ مدیا، مجموعه نظامی / صنعتی و از این قبیل- با یک بانک مرکزی که به عنوان شرکت پولشوی غول آسای آنها عمل می کند؛ یک بروکراسی از تناسب های مضحک بین آدمکشان مافیایی (سیا، پنتاگون) و جناح قانونی (کنگره)
بین این کارتل ها یا بازیگرانشان به ندرت پیش می آید که عشقی وجود داشته باشد، ولی دو چیز است که آنها را با هم متحد می کند:
اول سیستم دلاری آمریکا، این یگانه بزرگ ترین طرح پونزی در تاریخ بشر و دوم خودمفهومی به شدت نخبه گرایانه آمریکایی که میراث آریستوکراسی انگلیسی آنان است که تاکید دارد که آنها و تنها آنهایند که باید بر جهان حکومت کنند. با در نظر داشتن قساوت و تفرعن بی انتهای طبقه ممتاز انگلیسی، کشوری پهناور و جریانی بی پایان از مواد اولیه انسانی را برای بهره کشی به آنها تعارف کنید و آنچه گیرتان می آید ایالات متحده آمریکا و رژیم آن است. آمریکا از همان ابتدا یک پروژه امپریالیستی بوده است، چرا که توسط امپریالیسم بریتانیا بنا گذاشته شده است
از منظر نخبه گرایانه آنها، آمریکاییان یا هر مردم دیگری به عنوان گله ای انسانی عمل می کنند که باید آنها را اغفال کرد و مورد بهره کشی و استفاده قرار داد. این نهایت کابوسی است که آلدوس هاکسلی فقط توانسته به شکلی مبهم در رمانش «یک دنیای جدید متهور» ترسیم کند. مردمی که مجبور به زیستن در شرایطی قابل مقایسه با شرایط زندگی در آغل یک مزرعه شده اند که صفحات تلویزیون در طویله هایشان سوسو می زند. با رژیمی که آنها برایشان چیزی نیستند جز گله ای برده و مصرفی که در عالم کسب وکار با بدبینی نام «منابع انسانی» را به آن داده اند که اگر از من بپرسید، می گویم این عبارت حسن تعبیری از واژه «بردگان» است. زندگی ها، افکار و دیدگاه ها، غذا، دارو و مصرف مواد مخدر، فرهنگ یا قصه های پریانی که قرار است مردم آنها را به عنوان تاریخ باور کنند، توسط صنعت تبلیغات غول آسایی برای آنها تعیین شده که با فکر کردن به آن آب از دهان یوزف گوبلز در تابوتش سرازیر می شود. مثل هالیوود که مظهر چیزی است که او فقط می توانست خوابش را ببیند
اروپاییان نیز دقیقا به همین موجودیت برده وار بی فرهنگ و کم مایه مبتلابند، اما برای ما آمریکاییان این وضعیت عمدتا یک چیز وارداتی پس از جنگ جهانی دوم است. ما همچنان یک انتخاب پیش رو داریم و تمامی ریشه های فرهنگی، نیروبخش و روشنفکری ضروری برای آزاد کردن خودمان از این اسارت را دارا هستیم. شاید سخت در اشتباه باشم، ولی نمی دانم که آمریکاییان با آنچه که من آن را ذهنیت همچنان غالب دوران مستعمره نشینی شان می دانم، واقعا چگونه می توانند این کار را انجام دهند
کارتل های آمریکایی از طریق اقدامات و سیاست های تردیدآمیزشان درحمایت از تمام طرف ها قبل و در طول جنگ جهانی دوم، توانستند کاری کنند که از بدهکار شماره یک جهانی قبل از جنگ، به اعتباردهنده شماره یک بعد از جنگ تبدیل شوند. آنها با اهرم دلار وارد مذاکرات برتون وودز در سال 1941 شدند. کنفرانس برتون وودز ماهیتا نتیجه یافته های تشکیلات آنگلو-آمریکا در مورد چگونگی حکومت کردن وسلطه بر جهان بعد از جنگ جهانی دوم محسوب می شد. به این ترتیب امپریالیست های بریتانیایی و کارتل های حاکم آمریکایی کارآفرینی های جنایی خود را در قالب دورنماهای مختلف با هم یکی کرده بودند. در حالی که بریتانیا عمدتا به استفاده از نیروی آمریکا برای تداوم بخشیدن به امپراتوری خود نیاز داشت که به خصوص از اواخر قرن نوزدهم علیه قدرت اقتصادی در حال ظهور آلمان در تقلا بود، کارتل های آمریکایی مشتاق تثبیت خودشان در یک صحنه به عنوان تخته پرش آن عمل کردجهانی و به خصوص اروپایی بودند، تلاشی که بریتانیا
امروز نیز کارتل ها هیچ اهمیتی به کشور نمی دهند. به همین دلیل است که به جای تمرکز بر مسائل داخلی، آنها هم اکنون با درماندگی به دنبال تمهیداتی هستند تا اروپاییان، چینی ها و حتی رواندا را «منضبط کنند»، آن هم با وضع تعرفه های احمقانه که هدف آن حفظ رژیم جهانی دلار به هر شیوه ای که شده و نیز با اعمال توهم قدرت است و با کمک اروپاییان که همیشه در مقابل خواست های آنها زانو می زنند. با این همه اما رژیم دلاری در حال پایان یافتن است. اسکناس سبز قطعا یک ارز مهم باقی خواهد ماند (مگر آنکه به طور کامل دچار فروپاشی شود) اما تنها بعد از ارزهایی چون یورو و یوآن. به نظر من آنها همچنان در تلاشند سردربیاورند که بعد چه باید کنند، اما متوجه نیستند که بعد هیچ کاری نمی توان کرد جز فاصله گرفتن از امپریالیسم. اما ظاهرا یکی از چیزهایی که روی آن حساب کرده اند بلاهت جامعه آمریکاست که اکنون به نظر می رسد بر سر شباهت ها بین دمکرات ها و جمهوریخواهان، بر سر امپراتوری دربرابر پرداختن به مسائل داخلی، اما بیشتر از همه بین وحشت بزرگ روسیه و وحشت بزرگ یهود کمتر دچار تشتت آرا هستند
به نظر می آید که فروپاشی، جنگ داخلی و تجزیه پیش روی آمریکاست. تا جایی که حتی شاید جهان در سال 2030 جهانی به کلی بدون ایالات متحده باشد. به جای آن ممکن است چندین کشور جدید روی نقشه آمریکای شمالی ظاهر شوند. و چرا نه؟ تگزاس، کالیفرنیا و فلوریدا قطعا می توانند از نظر اقتصادی به تنهایی کار خود را به پیش ببرند. هاوایی و ساکنینش نیز حتی ذره ای به آمریکا تعلق ندارند. هوشمندانه ترین جنبش های توده ای در آمریکا باید خواستار تجزیه ایالت مربوطه خود از ایالت هایی چون ایالت های پاسیفیک شوند. از بر زبان آوردن این حرف نفرت دارم، ولی پول ما در معرض فروپاشی بسیار شدید قرار دارد و امیدوارم که چند تکه شدن آمریکا موجب نشود که کانادا نیز به همراه آن تکه تکه شود. امپراتوری در حال سقوطی بی امان است و در حالی که این اتفاق در دراز مدت اتفاق بسیار خوبی برای بشریت است، از جمله برای آمریکاییان که معتقدم در نهایت از چنین پالایشی نفع خواهند برد، اما این اتفاق در ابتدا سیمایی به غایت زشت خواهد داشت
نویسنده: سرجیو ویگل (Sergio Weigel)